Get Mystery Box with random crypto!

Imani - Denktagebuch

لوگوی کانال تلگرام imanitelegram — Imani - Denktagebuch I
لوگوی کانال تلگرام imanitelegram — Imani - Denktagebuch
آدرس کانال: @imanitelegram
دسته بندی ها: سیاست
زبان: فارسی
مشترکین: 1.49K
توضیحات از کانال

Die Philosophie aber muß sich hüten, erbaulich sein zu wollen.

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2022-01-20 20:33:32 زورِ تاریخ

در بحث دربارهٔ «بهترین نظم سیاسی» برای یک سرزمین دو چیز را نمی‌توان در نظر نگرفت:

۱) ساختمان اجتماعی حاکم بر آن سرزمین
۲) تاریخ آن سرزمین

تفاوت بحث نظری با بحث ایدئولوژیک اینجا در این است که پیروان ایدئولوژی الف یا ب می‌خواهند (دوست دارند/آرزو دارند) اصول ایدئولوژی خود را به واقعیت اجتماعی و تاریخی تحمیل کنند، در حالیکه محقّق در بحث نظری به دنبال «فهمیدن» واقعیت اجتماعی و تاریخ است.

برای مثال: گفته می‌شود افغانستان «گورستان امپراتوری‌ها»ست. این یک حقیقت تاریخی است و می‌توان دو نکته را از آن فهمید: امپراتوری‌های زیادی بر افغانستان حکومت کرده‌اند، به زبان خود افغانستانی‌ها -ایرانی‌ها هم دقیقاً همین تعبیر را دربارهٔ ایران به کار می‌برند- حکومت‌ها می‌آیند و می‌روند، اما این سرزمین می‌ماند. شبیه همین تعبیر را کنت دو گوبینو دربارهٔ ایران به کار برده بود: ایران چون سنگ گرانیتی است که سیل حوادث تاریخ تاثیری روی آن نمی‌گذارد! (بگذریم که یک عده از ایرانی‌ها این را ستایش گوبینو از ایران فهمیده‌اند!)
نکتهٔ دوم این است که هیچ امپراتوری‌ای در این سرزمین‌ها موفق نمی‌شود. آخرین مثالش همین امپراتوری آمریکا بود! به همین دلیل این سرزمین‌ها تبدیل به میدان و کارزارِ شکست امپراتوری‌ها می‌شوند. به همین دلیل در قرن نوزدهم امپراتوری بریتانیا مطلقاً علاقه‌ای به ورود به افغانستان (و ایران) نداشت.

بنابراین تنها کاری که برای این سرزمین‌ها می‌شود کرد این است که به حال خود رها شوند. این سرزمین‌ها حتی وقتی از ایدئولوژی‌های غربی تقلید می‌کنند، نتیجه همان می‌شود که در تاریخ این سرزمین‌ها همیشه اتفاق افتاده: تسلّط یک قوم بر بقیه از طریق استبداد. در مورد افغانستان این امتیاز را قوم پشتون دارد -در ایران فارس‌ها- که اکثریت است و تبعاً قوی‌تر و از آن میان بر اساس ساختمان اجتماعی آن سرزمین، پس از نابودی نهاد سلطنت در آن، هیچ نیروی اجتماعی‌ای «مرجعیّت» عُلمای دینی یا طالبان -در ایران مُلا یا آخوند- را در آن کشور ندارد. من منکر وجود یک طبقهٔ شهری مُدرن خیلی کوچک در افغانستان نیستم، اما همچون ایران، فکر نمی‌کنم این طبقه قدرتی در برابر اکثریتی داشته باشد که تعیین می‌کنند چه نیروی اجتماعی-تاریخی‌ای مرجعیّت دارد! این وضع لااقل از عهد ایرانشهر (امپراتوری ساسانی) در این منطقه حاکم بوده است. یعنی علیرغم اینکه بخش‌هایی از مردم از ستم و آزار و اذیّت طبقهٔ موبدان به ستوه می‌آمدند، اما موبدان پس از شاهان مرجع بلامنازع مردم در این سرزمین‌ها بودند. زمانی مغول با شیوهٔ فرمانرواییِ دنیوی‌ای که در آن جایگاهی برای روحانیون وجود نداشت وارد این منطقه شد، اما خیلی طول نکشید که مجبور شد واقعیت‌های این سرزمین‌ها را بپذیرد و خیلی زود روحانیون جایگاه خود را در قدرت بدست آوردند، درست همچون دورهٔ انتقال به امپراتوری اعراب که روحانیون ایرانی خیلی زود با تغییر مذهب جذب دربار شدند و تا سطوح بالای وزیر و دبیر اِعمال قدرت کردند.

حالا پرسش اینجاست که اگر نه استبداد (اعم از استبداد سنّتی و استبداد مدرن/منوّر -کمونیسم و ناسیونالیسم-) بلکه آزادی را «مبنا» و «غایت» صالح یک نظم سیاسی بدانیم، چه نظمی بهترین نظم ممکن برای این سرزمین‌هاست؟ به این پرسش بدون بذل توجّه به تاریخ و ساختمان اجتماعی این سرزمین‌ها نمی‌توان پاسخ دقیقی داد.
285 viewsedited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2022-01-19 13:04:11 اگر همین امروز تمام ثروت دنیا را جمع کنند و به طور کاملاً مساوی بین همهٔ مردم جهان تقسیم کنند، کمتر از یک دقیقه طول خواهد کشید تا این «برابری» به هم بخورد و دوباره عده‌ای ثروتمندتر از عده‌ای دیگر شوند. نه اینکه آن عده ثروت بقیه را با زور و خشونت از آنها سلب کنند، بلکه این اتفاق بالضروره می‌افتد، زیرا ۱) انسان‌ها برای ارضاء نیازهای خود به «معامله» نیاز دارند، ۲) انسان‌ها نیازهای متفاوتی دارند، ۳) کسانی با «کار» خود کالای مورد نیاز انسان‌ها را تأمین و عرضه می‌کنند ۴) و کسانی دیگر با «کار» خود از طریق روش‌هایی مثل بازاریابی، راه‌اندازی بازار بورس، ایجاد بانک و… ثروت خود را بیشتر می‌کنند ۵) و کسانی هم این کالاها و خدمات را می‌خرند والخ. یک شبانه‌روز بیشتر طول نخواهد کشید تا دوباره نابرابری بزرگی ایجاد شود. دلیلش هم ساده است: انسان‌ها برابر نیستند! بعضی باهوش‌ترند، بعضی کوشاترند، بعضی … . و مهمتر اینکه «طبیعت» انسان به رقابت و بهتر کردن وضعیت خود نسبت به دیگران میل دارد.

برابری‌خواهی اعلام جنگ علیه طبیعت انسان است و چون طبیعت انسان روال طبیعی خودش را دارد و «نظم طبیعی» خودش را ایجاد می‌کند، برای «ایجاد و حفظ برابری» چاره‌ای برای برابری‌خواهی باقی نمی‌ماند جز ایجاد یک دستگاه سرکوب هولناک استبدادی که تمام ثروت بشر را مدام به طور مساوی بین آنها تقسیم کند.
مشکل بعدی اینجاست که «سرکوب»، «استبداد» و از بین بردن رقابت بین انسان‌ها، انگیزهٔ تلاش و کار آنها را از بین می‌برد. (چرا من باید کار کنم وقتی بخش مساوی‌ای از ثروت همه را دریافت می‌کنم؟ چرا من باید بیشتر و سخت‌تر کار کنم وقتی…؟ چرا من باید نوآوری کنم وقتی …؟ ووو)
دست آخر برای این دستگاه سرکوب و استبداد «ایجاد و حفظ برابری» چاره‌ای نمی‌ماند جز اعمال خشونت روی انسان‌ها برای اینکه «کار» کنند، چون بدون کار ثروتی ایجاد نمی‌شود! این دستگاه «مجبور» است برای ایجاد و حفظ برابری، از همهٔ انسان‌ها «بردگان»ی مطیع فرمان خود بسازد که در صورت سرپیچی از فرمان با مجازات‌های خشن مثل اعدام مواجه می‌شوند.
به این وضعیت مدینهٔ فاضلهٔ سوسیالیسم می‌گویند.
1.3K viewsedited  10:04
باز کردن / نظر دهید
2022-01-16 01:19:56 از حکمت‌های ۳۰+ سالگی با چاشنیِ فلسفهٔ اخلاق
***
اخطار: زیر سی‌ساله‌ها نخوانند

«بخش دوم»

گاهی از دل این تشدیدِ سرکوب، خیانت عاطفی بیرون می‌آید یعنی مردان می‌روند و عاشق زن دیگری می‌شوند، یا سرکوب ادامه پیدا می‌کند تا جایی که رابطهٔ زن و مرد تبدیل به رابطهٔ دو هم‌خانه یا به قولی رابطهٔ خواهر-برادری می‌شود، یعنی رابطه‌ای مبتنی بر احترام، علاقه و حسّ خانوادگی، اما بدون علاقه و شور جنسی. اگر این اتفاق در حدود سن چهل سالگی هم بیفتد (شایع در این سن) با «بحران میانسالی» هم همراه می‌شود و کمپلکسی از احساسات «خوشبخت نبودن/ناراحتی»، «پشیمانی»، «ناتوانی»، «دوست‌داشتنی یا خواستنی نبودن»، «از دست دادن پارتنرهایِ ممکنِ بهتر»، «frustration»، «پیری» (در مورد بحران میانسالی) و… به زن و مرد دست می‌دهد که خب در مواردی باز هم نهایتاً به جدایی/طلاق در سنین بالا منجر می‌شود.

این بحران اصلی رابطهٔ زن و مرد است که از «تناقض»ی برخاسته از «طبیعت» زن و مرد برمی‌خیزد. نه زن از «قصد» می‌خواهد چنین اتفاقی بیفتد و نه مرد. این برخاسته از «طبیعت» آنهاست و اتفاقاً «قصد و خواست» آنها ساختن رابطه یا نجات رابطه است. این حقیقت را یا کسی جرأت و صداقت بیانش را ندارد، یا شاید به دلیل نوعی خودسانسوری (اعم از شخصی یا اجتماعی) بیان نمی‌کند. شخصی: نمی‌خواهد با این تناقض مواجه شود! چون همچون مشکلی لاینحل به نظر می‌رسد. اجتماعی: غلبهٔ بدیهی‌شدهٔ آموز‌های فمنیستی حتی به شکل ناخودآگاه در آموزش‌های ما در خانه و مدرسه و دانشگاه و جامعه و محل کار و رسانه‌ها و مدیوم‌های ارتباط متقابل (communication). (تصّور ما از چیستی مردانگی و زنانگی همیشه به دنبال تائید و تصدیقِ اجتماعی است، یعنی بقیه آن را بپذیرند و آن را با عناوین مختلف مثل عناوینِ سخیف و زشت دیسکِردِت و تقبیح نکنند.)

چرا فمنیسم؟ این سوال یک مقاله در جواب می‌طلبد، ولی یک گوشه‌اش را می‌خواهم اینجا باز کنم: جا زدن طبیعت زن به جای طبیعت مرد. طبیعت زن «جلب توجّه» از طریق «زنانگی و مادینگی» خودش است، امروز به جز قبایلی‌ در افغانستان و ایران و آفریقا مردی مانع بروز و ابراز «زنانگی و مادینگی» زنش نمی‌شود. نه زنش را می‌پوشاند، نه مانع لباس سکسی و جذاب پوشیدن او می‌شود، نه مانع رقص او در اجتماع، نه مانع مثلا دردِدل کردن زنش با کشیش جذاب و صبور و باتقوایِ محل یا احیاناً فلان دوست خانوادگیِ گِی، ووو. چرا؟ چون می‌داند اگر مادینگی و زنانگی زنش را بگیرد، همان بلایی سر مادینگی و زنانگی زنش و سر رابطه‌اش می‌آید که در صورتِ گرفتنِ مردانگی و نرینگی خودش بالا اتفاق ‌افتاد. اگر زنی اینجا ادعا کند (مردانِ فمنیست یا فاقد مردانگی/نرینگی هم ممکن است چنین ادعایی کنند) که در طبیعت زن است که با مردهای زیاد و ناشناسی فقط برای لذت جنسی سکس کند، شک نباید بکنیم فمنیست است چون می‌خواهد به زور یک ویژگی «طبیعی» مردانه را به زنان نسبت دهد تا رابطهٔ طبیعی زن و مرد را با همهٔ مشکلاتش «به ظاهر» به نفعِ زنان؛ بحرانی‌تر بکند تا نتایج دلخواه ایدئولوژیک خودش یا ارضاء «سایکولوژیکِ» خودش را بگیرد، (اشتباه نکنید من نمی‌گویم مطلقاً زنانی وجود ندارند که دوست داشته باشند با مردان زیادی سکس کنند، آنها ولی قاعده نیستند، یعنی وضع آنها توضیح‌دهندهٔ «طبیعت زن به طور کلی» نیست، پس آنها نیز اینجا موضوع بحث من نیستند) ولی اتفاقی که در عمل این وسط خیلی وقت است افتاده و شایع هم شده: «بحران مردانگی و نرینگی» است که از قضا نهاد خانواده را از همیشه متزلزل‌تر و سلامت روانی و جنسی (و حتی جسمی) زن و مرد را در جامعه از همیشه بیشتر در معرض خطر و بیماری قرار داده است.

نظرات و انتقادات خودتان را می‌توانید برایم @i89_D بنویسید. در صورت بحث‌پذیر بودن آن با اجازهٔ خود شما با یا بدون اسم شما در کانال می‌گذارم و اگر خودم رویش کامنتی داشتم جداگانه می‌گذارم.
300 viewsedited  22:19
باز کردن / نظر دهید
2022-01-16 01:19:56 از حکمت‌های ۳۰+ سالگی با چاشنیِ فلسفهٔ اخلاق
***
اخطار: زیر سی‌ساله‌ها نخوانند

«بخش نخست»

ازدواج‌ یا پارتنرشیپ بین زن و مرد یکی از پُررنگ‌ترین (کمّی و کیفی) حوزه‌های «عمل اخلاقی» در زندگی ماست. چرا اخلاقی؟ چون اخلاق عِلم اَعمال آدمی در رابطه با «دیگری/دیگران» است.
با این حال، در علم اخلاق، توجه کمی به رابطهٔ زن و مرد درون رابطهٔ ازدواج یا پارنترشیپ می‌شود.
اگر اخلاق را علم تنظیم مناسبات عملی (در اینجا اعم‌ از عمل ذهنی مثل «توجه» یا «عشق» یا «مراقبت» و عمل واقعی مثل «سکس، آغوش، بوسه»، «ساختن زندگی مشترک»، «کار کردن و قبول مسئولیت عملی مثل کارِ بیرون خانه و داخل خانه و …) با «دیگری» بدانیم، در یک ازدواج یا پارتنرشیپ ما با حداقل دو خود و دو دیگری و تنظیم مناسبات عملی بین این دو مواجهیم: خودِ مرد و دیگریِ زن، خودِ زن و دیگریِ مرد.
در اخلاق ما گاهی فقط خود را لحاظ می‌کنیم، گاهی فقط دیگری و گاهی هم با نسبت‌های کم و زیادی هر دو را یعنی هم خود و هم دیگری را. یک «تناقض» بنیادین در این رابطهٔ اخلاقی (یعنی اعمال زن و مرد نسبت به هم در یک ازدواج یا پارتنرشیپ) وجود دارد که «همیشه» علّت اصلی اختلافات، دعواها، ناراحتی‌ها، جدایی یا طلاق بین آنهاست. اینجا می‌کوشم در کمال صداقت کمی دربارهٔ این «تناقض بنیادین» صحبت کنم.

چیزی که این تناقض بنیادین را تبدیل به یک بغرنج و گره ناگشودنی یا لااقل بسیار بسیار سخت گشودنی می‌کند این است که این تناقض برخاسته از «طبیعت» و «نفسِ» مرد و زن است.

هرگز نمی‌خواهم با پیش کشیدن بحث «طبیعت» وارد بحث دوگانهٔ طبیعت و تمدّن در رابطهٔ زن و مرد شوم. آنقدر دربارهٔ این موضوع نویسندگان مختلف نوشته‌اند که دیگر بورینگ و تکراری و خسته‌کننده شده است. برعکس، می‌خواهم دربارهٔ «تناقضاتِ درونِ خودِ طبیعت» صحبت بکنم و نه تناقض طبیعت و فرهنگ!

طبیعت مرد، یعنی «نرینگی و مردانگی» توأمان او، از او می‌طلبد که نر و مرد باشد. (دو مفهوم جدا) اگر نرینگی یا مردانگی او در تهدید قرار بگیرد یا از بین برود، او احساس خطر و ناامنی می‌کند. احساس می‌کند ممکن است زنش او را ترک کند یا زنان دیگر جلب او نشوند و حتی در مقابل مردان دیگر احساس تحقیرشدگی یا خودکم‌پنداری پیدا کند.
به همین دلیل دسته‌ای از مردان می‌کوشند درون یک رابطه، مردانگی و نرینگی خود را از دست ندهند و به همین دلیل توجه به زنان دیگر به عنوان ابژهٔ مردانگی‌ و نرینگی‌شان را حفظ می‌کنند و حتی گسترش می‌دهند. این عمل دو انگیزه معمولا دارد: نخست حفظ طبیعت خود یعنی نرینگی و مردانگی به عنوان یک عمل اخلاقی در ارتباط با «خود» و دوم حفظ مردانگی و نرینگی خود در ارتباط با «دیگران» ازجمله «زن یا پارتنر خود». این موضوع ولی به «طبیعت زنان» آسیب می‌زند. عزّت نفس آنها را که چه بسا بیشترین حساسیّت طبیعی را نسبت به آن دارند، از بین می‌برد یا بدان ضربه می‌زند. به همین دلیل زنان شروع به اعتراض یا به قول مردان «غُر زدن و روی مُخ رفتن» می‌کنند. این اتفاق سه خروجی بیشتر نمی‌تواند داشته باشد:

یک) جدایی و طلاق (مرد مردانگی و نرینگی‌اش را خاموش نمی‌کند چون اگر خاموش کند هم خودش و هم رابطه‌اش در خطر قرار می‌گیرد)،
دو) ادامهٔ زندگی به نفع مردانگی و نرینگی مرد (زن مردانگی و نرینگی مرد را تحمّل می‌کند یا سعی می‌کند از آن به چشم یک تجربه در زندگی و شناخت مردها بیاموزد و مرد هم همزمان زندگی خانوادگی خود را ادامه می‌دهد بدون اینکه مردانگی و نرینگی‌اش را تعطیل کند -دقت کنید که مردی که به دنبال زنان زیاد باشد اصولاً وارد رابطه نمی‌شود، اگر هم بشود دیر یا زود از آن خارج می‌شود پس آنها موضوع بحث اینجا نیستند)،
و سه) اینکه مرد، مردانگی و نرینگی خود را سرکوب می‌کند و تبدیل به یک حیوان خانگی می‌شود که نخست «سکس فعّال»‌اش با پارتنرش/زنش تبدیل به «سکس منفعل» می‌شود و کم‌کم به نوعی طلاقِ خاموش می‌انجامد که با روش‌های گوناگونی سعی می‌شود بر آن غلبه شود: از احمقانه‌ترین و در عین حال شایع‌ترین روش‌ها: فرزندآوی؛ یا مثلا خرید مشترک خانه یا هدف مشترک تحصیلی/شغلی/مالی تا استفاده از قرص‌های ناتوانی جنسی و مراجعهٔ به مشاور و دست آخر فرافکنی «خواست یا میل مردانگی» به فضای مجازیِ پاراسوشیال، مثل تماشای مرتب و افراطیِ پورنوگرافی یا سکس‌چت کردن در فضای مجازی با زنان دیگر. این موضوع بویژه موضوع آخر اما جزو همان عملی است که به عزّت نفس زن آسیب می‌زند و با طبیعت زن «سازگار» نیست یعنی زنان نمی‌توانند آن را ساده یا راحت بپذیرند. در نتیجه چون مردانگی و نرینگیِ مرد تا اینجای رابطه/ازدواج سرکوب و تضعیف شده، تشدید فرایند سرکوب ادامه پیدا می‌کند.
287 viewsedited  22:19
باز کردن / نظر دهید
2022-01-10 00:59:33 می‌توان یک فرهنگ را با روان یک انسان مقایسه کرد.* فرهنگ بُعد انسانی/معنوی تمدّن بشری است. فرهنگ‌ها هم گاهی مثل روان آدمی کار می‌کنند. بویژهٔ فرهنگ‌هایی که پیچیدگی خاصی ندارند و آثار فکری و ادبی غنی‌ای از خود به جای نگذاشتند، مقایسه‌شان با روان آدمی نتایج نزدیک به حقیقتی خواهد داشت، چون معمولاً این فرهنگ‌ها در محدودهٔ روان باقی مانده‌اند و وارد ساحت روح (هنر، الهیّات، اندیشه) نشده‌اند.

کافی است برای فهمیدن و سنجش/نقد این فرهنگ‌ها الگوهای زبانی/فکری یا mindset‌های آن را یافت: مجموعهٔ ارزش‌هایش، تجربیاتش، یادبودها یا خاطرات اصلی‌اش، تصوّراتش منجلمه تصوّرش از خودش و از فرهنگ‌ها/اجتماعات دیگر، استدلال‌های رایج باشندگانش، خرافاتش، باورهایش، شیوهٔ دریافت و تجزیه و تحلیلش از امور واقعی و ذهنی/فکری و دست آخر کیفیت و سرعت/کُندیِ قدرت درک‌اش.

زمانی می‌توان یک فرهنگ را از این منظر فهمید و نقد کرد که یا این فرهنگ بیگانه باشد و بتوان دست به مقایسه بین آن و فرهنگ‌ یا فرهنگ‌هایی که می‌شناسیم بزنیم، و یا اگر فرهنگی است که در آن به دنیا آمدیم با فاصله گرفتن از آن با فرهنگی دیگر آشنایی بهم برسانیم، بویژه با فرهنگ‌های «برتر»! منظور از فرهنگ‌های برتر فرهنگ‌هایی‌اند که تولیدات فکری، علمی، هنری، فناوری، تجاری و… مهمی دارند و پیچیدگی خاصی دارند، نه فرهنگ‌هایی که در بهترین حالت تقلیدی هستند آن هم تقلیدی کُند و ناقص و فقیر، مثل فرهنگ معاصر ایران. تازه اگر چنین اتفاقی هم بیفتد، نمی‌توان گفت «مواجههٔ فرهنگی» یا لااقل (و دقیق‌تر) مواجههٔ انتقادی با فرهنگ خود از طریق شناخت فرهنگی برتر صورت بسته است، چون کسی جز باشندگان همین فرهنگ‌ها چنین مواجهه‌ای را تجربه نمی‌کند و باشندگان این فرهنگ‌ها نیز در اکثریتی بزرگ، وارث ژنتیکیِ فرهنگ مادری (فرهنگ به مثابهٔ مادر روان و ذهن) هستند که در آن تربیت شده‌اند و آموزش دیده‌اند.

* برای مثال هم روانِ یک فرد و هم فرهنگِ‌ یک اجتماع «کین‌توزی» می‌کنند یا از «فرافکنی» به عنوان یک مکانیزم دفاعی استفاده می‌کنند چون دچار «ناامنی»‌اند و...
130 viewsedited  21:59
باز کردن / نظر دهید
2022-01-05 17:36:38 ایران‌گرایی از ناسیونالیسم خطرناک‌تر است

۱. از جمله واکنش‌هایی که به انتقاد از جریانات ناسیونالیستی در سال‌های اخیر صورت گرفته، یکی هم تلاشی رقّت‌انگیز‌ برای نجات «ناسیونالیسم ایرونی» از دست ناسیونالیسم است!

۲. «استدلال»! این دسته از ناسیونالیست‌های خجالتی این است که ایران نیازی به ناسیونالیسم که پدیده‌ای غربی! است ندارد. قبل از اینکه به چند نمونه از این واکنش‌ها اشاره کنم لازم است یادآوری کنم این واکنش‌ها جنبهٔ روانی دارند و نه شناختی. یعنی پاسخ به انتقاداتی که از ناسیونالیسم می‌شود نیستند، واکنشی روانی به آن انتقادات‌اند. برای نمونه گفته می‌شود ایران قبل از تکوین ناسیونالیسم در اروپای قرن نوزدهم ملّت بوده است. چنین واکنشی نشانهٔ سه اختلال روانی توأم در واکنش به انتقادات است: نخست «استرس و اضطراب»، سپس «خشم و پرخاشگری» و در نهایت سرکوب خشم و ‌پرخاش برای شکل متمدّنانه دادن به سخن و سقوط در «اختلال شناختی».

۳. یک نمونهٔ دیگر این ادعاست که «ایران یک موجودیّت فرهنگی و تاریخی و یک اندیشه (ایرانشهری) است و نه یک کورپوس سیاسی یا ایدئولوژیک». به نظرم چنین ادعایی خطر بیشتری نسبت به انواع ناسیونالیسم (منهای گونه فاشیستی-راسیستی) دارد و شایسته است که از تحلیل روانی آن فراتر رفت:

۴. اوّلاً هر گونه برساخت تاریخی یا فرهنگی که مستعد استفاده ابزاری در مناسبات قدرت باشد (مثلاً به عنوان پروپاگاندای یک رژیم یا اپوزیسیون‌اش) ایدئولوژی است، بویژه اگر این برساخت در پی «حذف و اضافه» برای «یکپارچه‌سازی» تاریخ و فرهنگ باشد. در مورد ایرانِ امروز مثلاً، وجود عناصر عربی، اسلامی، فارسی و ترکی در تاریخ و فرهنگ آن بیشتر از عناصر ایرانی است. (بله درست خواندید، فارسی عنصری «ایرانی» نیست، عنصری ماوراءالنهری است. در ایرانشهر (امپراتوری ساسانی) زبان فارسی وجود نداشت، بلکه زبان فارسی سده‌ها بعد از فروپاشی ساسانیان در ماوراءالنهر و افغانستان کنونی تکوین پیدا کرد.)

۵. ثانیاً تولید یک ایدئولوژی جدید به نام ایران‌گرایی در برابر ناسیونالیسم خطرناک‌تر از ناسیونالیسم است، زیرا ناسیونالیسم هر چه باشد پدیده‌ای غربی است که درون برخی از انواع آن می‌توان نشانی از توجّه و احترام به حقوق اساسی و شهروندی، عدالت قانونی و خیر عمومی یافت، اما با مراجعه به این «تاریخ و فرهنگ ایرانی» یا چنانچه اخیراً مُد شده «سنّت ایرانی» چه چیزی جز استبداد دینی و سرکوب سیاسی و سلب حقوق طبیعی انسان‌ها می‌توان یافت؟ به عبارت دیگر، چه چیزی از میراث ساسانیان می‌توان استخراج کرد به جز آنچه در کتیبه‌ها و کتابهای تاریخی از احوال آنها به جای مانده؟ ناسیونالیسم فرانسوی لااقل روی حقوق شهروندی و آزادی وجدان هم تأکید دارد. در کتیبه‌های ساسانی چه می‌خوانیم؟ کشتار مؤمنان به مذاهب دیگر. اگر مسلمانان از غیرمسلمانان مالیاتِ بر وجدان! می‌گرفتند، ایرانیان قتل‌عام آنها و تخریب معابد آنها را به عنوان افتخارات خود در کتیبه‌ها ثبت می‌کردند. (برای مثال نگاه کنید به: https://t.me/imaniTelegram/773)

۶. غرب‌ستیزی از همان ابتدا ویژگی جدایی‌ناپذیر ناسیونالیسم ایرانی بوده است، بویژه که تاریخ آشنایی ایرانیان با ناسیونالیسم همزمان تاریخ اعمال قدرت امپریال دولت‌های غربی در ایران بوده است. چون دست ایرانیان برای مبارزهٔ تئوریک-ایدئولوژیک با غرب خالی بود، لاجرم به ناسیونالیسم چنگ زدند، غافل از اینکه «ناسیونالیسم خود یک ایدئولوژی غربی است»! وقتی آن دسته از ناسیونالیست‌های ایرانی که قدرت فاهمه‌شان را در ایمان ایدئولوژیک‌شان از دست نداده‌اند با این حقیقت مواجه می‌شوند، دچار یک خلجان روحی می‌شوند. علّتش این است که آنها درست مثل اسلامگراها با «ابزار غربی» مثل مدیا و سلاح مدرن می‌خواسته‌اند به جنگ با غرب بروند و همزمان این تناقض موجب رنجش روان آنها می‌شود و به بحران هویّتی‌شان بیشتر دامن زده می‌زند. راه گریز از این وجدان نگونبخت، از این آگاهی رنجور، از این انشقاق روانی چیست؟ انکار و پروجکشن: «ایران ملّت بود قبل از اینکه غرب مفهوم ملّت را بشناسد و ایدئولوژی ناسیونالیسم شکل بگیرد.» / «منظور از ایران یک موجودیّت فرهنگی و تاریخی است نه سیاسی و ایدئولوژیک!» والخ. اگر ایران «یک» فرهنگ و تاریخ است (که نیست) چه اصراری هست بر ساختن یک ایدئولوژی سیاسی (=ایران‌گرایی) از این تاریخ و فرهنگ و تبدیل آن به پروپاگاندا و توجیه سرکوب‌ها و عقب‌ماندگی‌‌ها و خشونت‌ها؟

۷. «ناسیونالیست‌‌ها» لااقل به متونی غربی مراجعه می‌کنند که در آن از حقوق شهروندی هم سخن می‌رود. «ایران‌گراها» ولی منبع‌شان کتیبه‌های ساسانی و شیوهٔ استبداد دینی مندرج در آنها منجمله سرکوب حقوق طبیعی انسان‌ها در ایرانشهر خواهد بود. باز هم حقیقتی تلخ برای ناسیونالیست‌های ایرانی، چون دارایی واقعی‌ «خودشان» خطرناک‌تر از میراث شوم ناسیونالیسم غربی است.
468 viewsedited  14:36
باز کردن / نظر دهید
2021-12-30 09:59:09 یک عکس از جلد دوم مجموعهٔ آثار مارکس و انگلس ص. ۶۱۳ است و دیگری از کتاب آموزهٔ کارل اشمیت اثر هاینریش مایر ص. ۲۱۸‌

کمونیسم و ناسیونالیسم هر دو تأکید دارند که با دموکراسی یکی‌اند. انگلس می‌گوید کمونیسم و دموکراسی یک چیزند. اشمیت می‌گوید ناسیونالیسم واقعی و دموکراسی جدایی‌ناپذیرند. هر دو ایدئولوژی، دولت حقیقی را دولت منتخب و مبتنی بر دموکراسی می‌دانند، دست به بسیج توده‌ها می‌زنند و با نامگذاری به توده‌ها شکل می‌دهند: اولی می‌گوید توده طبقهٔ کارگر است، دومی می‌گوید توده ملّت است. در واقعیت اما، نه طبقهٔ کارگر وجود خارجی دارد و نه ملّت، بلکه هر دو «واحد»ی ذهنی/خیالی‌اند.

اگر فکر می‌کنید انگلس و اشمیت در جمله‌ای که می‌گویند صادق نیستند، اشتباه می‌کنید. انگلس و اشمیت حقیقتاً هر دو طرفدار دموکراسی‌اند. دموکراسی تنها شیوه و ساز‌ و کاری است که دولت مورد نظر آنها می‌تواند در آن به قدرت برسد. دولت مورد نظر آنها چیست؟ مارکس نام آن را «دیکتاتوری پرولتاریا» نامیده. به گفتهٔ مارکس چون طبقهٔ کارگر شعور ندارد، یک حزب که به آگاهی طبقاتی پرولتاریایی رسیده، باید یک دیکتاتوری پرولتاریا تشکیل ‌دهد! آرزوی مارکس را لنین و استالین عملی کردند. کارل اشمیت نیز، در کتابهای مختلفی (وضعیت تاریخی پارلمانتاریسم امروزی، الهیّات سیاسی، مفهوم امر سیاسی و… منجلمه «دیکتاتور»)، بر این باور است که ملّت باید یکپارچه باشد/شود و تحقّق ارادهٔ عمومی خود را به پیشوا واگذار کند. از نظر اشمیت پیشوا باید «دیکتاتور» باشد. پیش از به قدرت رسیدن هیتلر اشمیت از لفظ پیشوا استفاده نمی‌کرد و همان دیکتاتور را تنها به کار می‌برد.

تخم هر دو ایدئولوژی کمونیسم و ناسیونالیسم در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم در فرانسه کاشته شد و با خون صدها هزار تن از قربانیان انقلاب فرانسه آبیاری شد تا در قرن بیستم صدها میلیون انسان را به کام مرگ بفرستد.
99 views06:59
باز کردن / نظر دهید
2021-12-30 09:56:23
95 views06:56
باز کردن / نظر دهید
2021-12-30 02:09:18 هشدار

هر وقت شنیدید طرف مقابل‌تان از «عدالت اجتماعی» یا «انرژی‌ سبز» صحبت می‌کند، بلافاصله به جیب‌تان نگاه کنید که آیا کیف پولتان سر جایش هست یا نه؟! اگر سر جایش بود کیف‌تان را دو‌دستی بچسبید و بلافاصله آن مکان را ترک کنید. عدالت اجتماعی و انرژی سبز اسم رمز دزدی است و به تنها چیزی که مطلقاً ربط ندارد عدالت و محیط‌زیست است.
218 views23:09
باز کردن / نظر دهید
2021-12-30 01:56:54 «تورم یعنی افزایش عرضهٔ پول یا حجم نقدینگی!»

قیمت یک کالا تابعی از میزان «کمیابی» آن است. ممکن است یک کالا کمیاب شود و گران شود، ولی فقط همان کالا گران می‌شود. وقتی همهٔ کالاها گران می‌شوند، نام آن را «تورم» می‌گذارند! درکی که دولت‌ها و مستخدمان رسانه‌ای و‌ دانشگاهی‌‌شان از تورم جا انداخته‌اند این است که تورم یعنی گرانی عمومی کالاها! بی‌معنی‌ترین تعریف ممکن از تورم! آیا سُرفه یا تب علّت بیماری است؟ وقتی می‌خواهیم یک بیماری را تعریف کنیم آن را با علایم‌اش «تعریف» می‌کنیم یا با علل آن که مثلا فلان ویروس است؟

تورم در حقیقت کاهش یافتن ارزش پول کاغذی است. چرا ارزش پول کاغذی یا قدرت خرید آن سقوط می‌کند؟ خیلی ساده: چون دولت‌ها انحصار چاپ پول را با خشونت از آن خود کردند و با فشار یک دکمه پول بدون پشتوانه چاپ می‌کنند. به مثال ابتدایی برگردیم: وقتی چیزی کمیاب شود گران می‌شود. وقتی چیزی زیاد مثلا ده برابر شود چه اتفاقی می‌افتد؟ دقیقاً! ارزش‌اش کم می‌شود. چه صد هزار میلیارد فلان پول وجود داشته باشد چه صد میلیون از همان پول، فرقی در میزان کالاها و خدمات واقعی نمی‌کند. فرقش این است که در مثال اول هر واحد از فلان کالای واقعی قیمتش ۱.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰ از آن واحد پول است، در مثال دوم ۱ واحد از آن پول…
225 viewsedited  22:56
باز کردن / نظر دهید