Get Mystery Box with random crypto!

راهیانه

لوگوی کانال تلگرام raahiane — راهیانه ر
لوگوی کانال تلگرام raahiane — راهیانه
آدرس کانال: @raahiane
دسته بندی ها: سیاست
زبان: فارسی
مشترکین: 1.62K
توضیحات از کانال

دوباره می‌نویسم.. چون زمزمه‌هایی در "راه"ی که زندگی است. زمزمه‌هایی از جنس ادای دِین به مردمانم. ایده‌نوشت‌های دانشجویی که جامعه‌شناسی می‌خواند.

Ratings & Reviews

1.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

2


آخرین پیام ها 13

2022-04-14 18:00:12 رنج‌آجین
(با ما چه کردند؟)

[بخش اول از دو بخش]

تحملم تمام می‌شود. جلویش گریه می‌کنم...

امروز قرار است جلسه کتابخوانی داشته‌باشیم. دوست برزیلی‌مان کتابی معرفی کرده. موضوع کتاب، تحقیقی در مورد دنیای یک بومی اهل برزیل است. بومی که دارد دنیایش را برای یک سفید ِ استعمارگر اروپایی توضیح می‌دهد. از رنج‌هایش می‌گوید. از بلاهایی که سفیدهای اروپایی سرش آورده‌اند و نفهیده چرا؟ نفهمیده از کجا؟ نفهمیده به چه گناهی؟

نگاهم به نقشه‌ی اول متن می‌افتد: سرزمینی بین "دو مرز". بین مرز ونزوئلا و برزیل. چرا باید در یک سرزمین ِ با فرهنگ ِ مشابه، زبان مشابه، آداب مشابه، محیط زیست مشابه، خطی به اسم مرز کشیده‌باشند؟ از این بی‌معنی‌تر می‌شود؟ یاد ماجرای مرزهای خودمان می‌افتم: مرز ما و افغانستان! مرز ما و عراق. مرز ِ ما و تاجیکستان و ترکمنستان و آذربایجان و ارمنستان. یاد خط کش به دستهایی می‌افتم که مرزهای بی‌معنای میان ما را کشیدند: استعمار. برادری اینطرف، برادری اینطرف. خواهری این سو، خواهری، آن سو.

سر حرف باز می‌شود: می‌پرسم این مرزها چه زمانی در برزیل کشیده شد؟ 1534 میلادی. پانصد سال قبل. نقشه‌ای را برایم باز می‌کند: درست عین کیکی که با خط‌کش تکه‌تکه‌اش کرده‌اند: پرتغالی‌ها و اسپانیایی‌ها. از کجا بکشیم؟ از هر جا که رودی به اقیانوس می‌ریزد. چرا؟ چون از همان ساحل به این سرزمین جدید آمده‌اند. چون فراتر از آن را هنوز نمی‌شناسند. پس خط‌کش می‌گذارند و تقسیم‌اش می‌کنند. به همین بی‌معنایی.

جغرافیایش، رد ِ خون ِ استعمار است: چطور قاره‌ای را که نمی‌شناسند کشف می‌کنند؟ بومیان را دست‌بسته، بی‌آب و غذا، جلو می‌اندازند تا آن‌ها را در مسیرهای جنگلی، پیش ببرند. سپس ضعیف که می‌شوند، می‌کشندشان یا می‌میمرند. و بعدی. و بعدی. و بعدتر، وقتی احساس می‌کنند که بومیان برزیلی، چنان که می‌خواهند به این کار تن نمی‌دهند، آن‌ها را تنبل می‌نامند و از افریقا، بردگانی سیاه‌پوست دیگر می‌آورند تا در پاکسازی مسیر و قطع کردن شاخه‌ها و "کشف" برزیل، قربانی شوند.

دین‌اش، زخم ِ استعمار است: دوستم مسیحی است. خودش هم کشیش بوده. اما دین‌اش، سوغات ِ زهرآگین ِ استعمار اروپاست: برایم از کودکان بومی می‌گوید که پدران مسیحی کلیسا از خانواده‌هایشان می‌دزدیده‌اند. به کلیسا می‌بردند. "تربیت" (؟!)شان می‌کرده‌اند. شکل‌شان می‌داده‌اند. و چندین سال بعد، دوباره به روستاهایشان بازمی‌گردانده‌اند تا آن‌ها را هم مسیحی کنند. و تا قرن‌ها بعد، تا ابتدای همین قرن، اگر مسیحی کاتولیک نبودی، حتی حق دفن ِ مردگانت در قبرستان را نیز نداشتی. اینطور است که برزیل، بزرگترین کشور مسیحی غیراروپایی جهان می‌شود.

زبانش، جراحت ِ استعمار است: پرتغالی حرف می‌زنند. زبان‌های بومی پیش از استعمار، همه از بین رفته‌اند یا به حاشیه رانده‌شده‌اند. حتی نام‌اش، زخم استعمار است: برایم می‌گوید که تا همین بیست سال قبل، گذاشتن نام کوچک ِ غیرپرتغالی، ممنوع بوده‌است. ثبت احوال، نام نخست غیرپرتغالی را ثبت نمی‌کرده‌است و حتی به خودشان اجازه می‌داده‌اند که نام غیرپرتغالی را تغییر بدهند یا به جای نام دوم (میدل نیم) استفاده کنند.

محیط زیستش، مجروح استعمار است: برایم از جویندگان طلای اروپایی می‌گوید که در سرچشمه‌های آمازون و رودخانه‌ها، مواد سمی رها می‌کرده‌اند (و می‌کنند!)، آب‌های تمام مسیر را مسموم می‌کرده‌اند، زندگی بومیان و حیات تمام موجودات جنگل‌ها را در مسیر آب از بین می‌برده‌اند. نقشه‌ی جنگل‌های جنوب برزیل را در طول زمان نشانم می‌دهد که چطور درختانش، برای ایجاد مزارع کاشت قهوه و صادرات چوب به اروپا از بین رفته‌است. قهوه‌ای که مصرف‌کننده‌اش در کافه‌های اروپا و امریکا نشسته نه در برزیل!

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#از_رنجی_که_می‌بریم|#ما|#استعمار|#پاره‌_ی_تن|#آنسوی_حیرت
510 viewsedited  15:00
باز کردن / نظر دهید
2022-04-12 19:31:20
به این عکس‌ها بنگرید:
۱. خیابانی در مونیخ آلمان در سال ۱۹۱۰ و سال ۲۰۱۷

۲. ایستگاه مرکزی راه‌آهن نیوکاسل انگلستان در فاصلۀ ۱۰۰ سال

• توسعه، پیشرفت و حرکت به سوی جلو، به معنای تخریب و نابودی گذشته، تاریخ‌ستیزی و از بین بردن ساختمان‌ها و بافت قدیمی شهرها نیست.

• #میراث_فرهنگی تنها آثار و بناهای چند هزار ساله نیستند. هر ساختمان تاریخی که در زمان خود به شکل اصولی، درست و زیبا طراحی و ساخته شده و برخی از خاطرات مشترک مردم را شکل داده است، بخشی از #هویت و #میراث فرهنگی آن شهر و کشور است که نشان می‌دهد از چه مسیری به اینجا و اکنون رسید‌ه است.

• بدون دریافت و فهم راهی که پشت سر گذاشته‌ایم، تصویر درستی از راه پیش رو نیز نخواهیم داشت. بنابراین بر ماست که به عنوان میراث‌داران امروزی، در برابر سیل تخریب و محو گذشته جمعی خود و از بین بردن ساختمان‌ها و بناهای قدیمی بایستیم و ضمن مرمت و نوسازی از آن‌ها محافظت کنیم.

#آموختنی #مراقبت_از_فرهنگ #معماری #شهر
منبع تصاویر: ۱ و ۲
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
416 views16:31
باز کردن / نظر دهید
2022-04-11 12:04:57
داستان زندگی یک مخترع افغانستانی بر صفحه‌ی تلویزیون

شب گذشته، مستند «خلیفه قاسم» به کارگردانی مهرداد خاکی در شبکه‌ی مستند پخش شد.

خلیفه قاسم قصه‌ی زندگی یک مهاجر افغانستانی است که ۳۰ سال پیش به ایران آمده. او در یک کارگاه ضایعات آهن کار می‌کند. مصرف بالای کپسول‌های اکسیژن او را به فکر می‌اندازد تا یک دستگاه برش آهن اختراع کند که بدون نیاز به اکسیژن کارها پیش بروند. پس از ۱ سال تلاش او موفق می‌شود دستگاهی کارآمد را اختراع کند. اما برای تولید انبوه دستگاه، او نیازمند حمایت است. او تلاش می‌کند که در برنامه‌ی تلویزیونی میدان حضور یابد تا برای تولید دستگاهش سرمایه‌گذار بیابد. اما به خاطر اتباع بودن و نداشتن کد ملی به در بسته می‌خورد و نمی‌تواند اختراعش را به تولید انبوه برساند...

این مستند را از این‌جا می‌توانید ببینید.

تحلیلی بر این فیلم مستند را در این‌جا بخوانید.

@diaran_ir
524 views09:04
باز کردن / نظر دهید
2022-04-09 15:13:22 از عبرتهای تاریخ علی مرادی مراغه ای @Ali_Moradi_maragheie دیروز 16فروردین ماه مصادف بود با مرگ محمدعلی شاه در تبعید. تاریخ نشان داده که کسانیکه در مقابل مردم قرار گرفته اند کمتر عاقبت خوبی داشته اند آنها غالبا وقتی در قدرت بوده اند مثل یزید بوده اند…
703 views12:13
باز کردن / نظر دهید
2022-04-09 15:12:56 از عبرتهای تاریخ
علی مرادی مراغه ای
@Ali_Moradi_maragheie

دیروز 16فروردین ماه مصادف بود با مرگ محمدعلی شاه در تبعید. تاریخ نشان داده که کسانیکه در مقابل مردم قرار گرفته اند کمتر عاقبت خوبی داشته اند آنها غالبا وقتی در قدرت بوده اند مثل یزید بوده اند اما وقتی از قدرت رانده شده اند مثل بایزید شده اند....!

پرده اول:
نقل است که محمدعلى شاه وقتی مجلس اول را به توپ بست، پس از قلع و قمع مشروطه طلبان و کشتن فجیع میرزا جهانگیرخان و ملک المتکلمین در باغ شاه، با غرور و نخوت، بادی در بروت انداخته و موقع ناهار با تکبر گفته بود: آیا مشهدی باقر بقال وکیل (نماینده صنف بقالان در مجلس اول) اجازه می دهد شاه مملکت ناهار صرف کند یا خیر؟ سپس قهقهه خنده را از سر تمسخر سر داده بود...
روزگار بگذشت قیام تبریز شروع شد سپس، مجاهدین شمال و جنوب تهران را فتح کردند و شاه متکبر که با تمام دریوزگی برای حفظ جانش گریخته و مجبور به تحصن در سفارت روسيه در زرگنده شده بود، در این زمان، حسین بیگ تبریزی به تمسخر فریاد زده بود:
«دیدی بالاخره مشهدی باقر بقال اجازه ناهار خوردن نمی دهد!»

پرده دوم:
زمانی که دیکتاتور در روز جمعه، 16 ژوئيه، به سفارت روسیه پناهنده شد، عين‏ السلطنه در خاطرات خود می نویسد که شاه مغرور پشم هایش ریخته و در عرض یک ماه لاغر شده، غبغب اش تحليل رفته و آرزوی خودکشی می کرد: «رفتيم زرگنده‏ و خدمت شاه ماضى. فرمودند مفسدين و مغرضين كار را به اينجا رسانيدند. چند مرتبه خواستم خودم را بكشم ...هيچ علامت نظام و سلطنتى در كلاه و سردارى نداشت. ريشش بلند شده بود. لاغر شده بود. غبغب بى ‏پير تحليل رفته بود. رنگش زرد شده بود»( روزنامه خاطرات عين‏ السلطنه...ج‏4ص2697)»
البته سفیر روسیه هم هی مته به خشخاش می گذاشت که محمدعلی شاه در سفارت مزاحم کارش است و باید هرچه زودتر سفارت روسیه را تخلیه کند «تا ديروز او را قبله عالم، سايه خدا مى‏ خوانديم. امروز بايد در خانه غيرى اين قسم نسبت به او اهانت كنيم اين است كه سفير روس مى‏ آيد به شاه پيغام داده‏ اند عمارت را خالى كرده يا در يكى از عمارات كوچك كه خالى است منزل ‏كنيد، يا چادر زده و جاى ديگر نزدیک سفارت كرايه كنيد»!(همان منبع...ج‏4ص2761).

پرده سوم:
زمانی که پس از 56روز اقامت در سفارت روسیه پس از تحویل عتیقه جات و طلاها مجبور به ترک ایران به مقصد اودسا در اوکراین شد، وقتِ ترک ایران، طرفداران معدودش که عادت به نظام استبدادی داشتند در جلوی کالسکه اش به خاک افتاده و گریه و زاری میکردند که پس از رفتن شما، ما از چه کسی باید اطاعت کنیم؟!
« ‏تمام جمعيت شمیرانى تا تجريش گریه میکردند که آقا شما می روید ما از چه کسی اطاعت کنیم، همين‏طور زنهاى شهر طهران اغلبى در امامزاده حسن و امامزاده معصوم جمع شده بودند. كالسكه شاه را كه مى ‏بينند صدا به گريه و شيون بلند مى‏ كنند...در اغلب خانه ‏ها زنها آش پشت پا براى شاه درست كردند...» (همان...ج‏4ص2820)
این مردم، گویی انترهایی بودند که لوطی شان مرده و بی زنجیر گشته بودند!


پرده چهارم:
زمانی که پس از دربدری های بی شمار در بندر ساوونا در ایتالیا در 1304درگذشت، روزنامه حبل المتین در مورد مراسم تغسیل و تدفین اش در عباراتی طعنه آمیز در همان زمان چنین نوشته بود:
"در سان ریبوی ایتالیا، سدر و کافور هم برایش پیدا نشده بود، فقط روی تخته گذاشته با صابون عطری غسل دادند. غسال کی بود؟ یونس خان آبدار و یک نفر دیگر بنام اسماعیل طوپالی که ترک اسلامبولی است...دکتر یه روزلسکی، پنبه می گذاشت، روسی خان کفن می دوخت دیگری دعای روسی می خواند.... "

نتیجه:
در آن زمان، مشروطه خواهان فکر می کردند بزرگترین مشکل، محمدعلی شاه مستبد است و اگر او از بین رود همه چیز درست خواهد شد، اما محمدعلی شاه و چندین محمدعلی شاه های دیگر از بین رفتند ولی اوضاع بهتر نشد چون، هر کدام از آن میلیونها مردمِ گرفتارِ جهل و عقب ماندگی، بالقوه یک محمدعلی شاه بودند حتی بدتر.
در ایران اکثر زمانها، مردم و حکومتها عین هم هستند و مانند در و تخته به هم مى آيند...!

تصویر جنازه محمدعلی شاه در ایتالیا که برای دفن به کربلا منتقل کردند.
http://www.upsara.com/images/j353811_.jpg
532 views12:12
باز کردن / نظر دهید
2022-04-09 10:49:10 نامه ای به مهدی سلیمانیه عزیز

جانِ خواهر، مهدی جان!
یک هفته است که به این غوغا و آشوبی که در رسانه ها بین افغانی و ایرانی افتاده نگاه می کنم.
نگرانم که این آخرین پناه یعنی ایران هم از بسیاری گرفته شود.

خشمم را مهار می کنم تا مبادا در بین اینهمه خشونت من هم سفیر نفرت شوم. دیشب از بس آشفته بودم خواب جنگ دیدم.
شب بود. آسمان به جای ستاره از بمب و انفجار می درخشید. من با پسر کوچک و همسرم گوشه ای پناه گرفته بودیم اما پسر بزرگم دورتر از ما بود و من دیدم که یک بمب از آسمان نزدیک او سقوط می کند و فریاد می زدم.
این روزگار ماست ترس و اضطراب دائمی.
مایی که لقمه نانی داریم و غم گرسنگی ما را نمی کشد این وضع را تحمل می کنیم.
اما مگر با شکم خالی می توان اینهمه غم و ترس را تاب آورد.
راهی نمی ماند جز هجرت و پناه به نزدیکترین، یعنی همسایه.
آنهم همسایه ای که زبان و خاکِ مادریت را می شناسد و برای فهمیدن دردهایت نیازی به ترجمان ندارد.
خداوند هیچ کس را شرمنده همسایه اش نکند.

من به این دوباره داغ شدن ماجرای ایرانی و افغانی مشکوک هستم.
اول، روحانی در مشهد کشته می شود و بدون اثبات قتلش را به یک افغان نسبت می دهند و بعد فیلم های بسیاری از آزار افغان ها در ایران نشر می شود تا زخم های کهنه سر باز کند و لطف و رحمی که در این اواخر در قلب ایرانی و افغانی نسبت به هم بیدار شده بود، با خشم و نفرت نابود شود.

اما مهدی جان! تو و هم قبیله های روشن و باوجدانت به دیگران خواهی گفت که آواره را پناه باشید نه زخم.
آنها نیز خدایی دارند، شاید یک روز ما هم محتاج آنها شدیم. آزارشان ندهید، آزارشان ندهید.....

@homahemmat
449 views07:49
باز کردن / نظر دهید
2022-04-09 00:16:01 راهیانه|ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه pinned « نان و مهر و نمک (شرم‌نامه‌ای برای افغانستان ِ عزیزتر از جان) همه‌مان روپوش‌های سورمه‌ای داشتیم. با دو تا جیب. با کله‌های کچل. سال 66 بود اینجا جنگ بود. موشک می‌زدند. آنجا هم جنگ بود. همکلاسی بودیم. اسمش یادم هست: شکور. چشم‌هایش با ما فرق داشت. حرف زدنش…»
21:16
باز کردن / نظر دهید
2022-04-08 23:41:01 نان و مهر و نمک
(شرم‌نامه‌ای برای افغانستان ِ عزیزتر از جان)

همه‌مان روپوش‌های سورمه‌ای داشتیم. با دو تا جیب. با کله‌های کچل. سال 66 بود اینجا جنگ بود. موشک می‌زدند. آنجا هم جنگ بود. همکلاسی بودیم. اسمش یادم هست: شکور. چشم‌هایش با ما فرق داشت. حرف زدنش هم. میز پشت سری می‌نشست. اکثراً هم با کسی حرف نمی‌زد. یادم هست ما با پنج‌تومنی‌های زرد ِ سکه‌ای پول توو جیبی‌مان، می‌رفتیم و زنگ تفریح، از بوفه‌ی مدرسه، پیراشکی می‌خریدیم. شکور اما تنها می‌نشست گوشه‌ی حیاط. با آن موهای لَختش که روی پیشانی‌اش ریخته‌بود. فوتبالش خوب بود اما نمی‌دانم چرا بچه‌ها، بازی‌اش نمی‌دادند. سر نخواستنش دعوا بود. هنوز حالت چشم‌هایش یادم هست که زنگ ورزش، کنار زمین چمباتمه می‌نشست و یک چوب کوچک دستش می‌گرفت و همینطور که بازی ما را نگاه می‌کرد، چوب را روی آسفالت می‌کشید. یک روز اما شکور را صدا کردند دفتر. وسط کلاس بود. چند دقیقه بعد برگشت، وسایلش را جمع کرد، جلوی چشمهای همه‌ی ما، اشک‌هایش را با آستین‌اش پاک کرد و فین فین‌کنان، رفت.

حوزه هم درس خوانده بود. اصلاً آمده بوده که طلبه بشود. چندین سال هم قم درس خوانده بود اما بعد دیده بود که مسیرش این نیست. آمده بود دانشگاه. سال بالایی ما بود. اهل بامیان ِ افغاتستان بود. حرف عادی که می‌زد، انگار سعدی گلستان می‌خواند. انگار حافظ دارد غزل زمزمه می‌کند. از همه‌مان یک سر و گردن بالاتر بود: بیشتر می‌خواند، بهتر می‌نوشت، بیشتر به کلاس‌ها دل می‌داد. عصرهای دیر هنگام، بارها می‌دیدی‌اش که نشسته و دارد برای دو سه دانشجوی سال پایینی، بحث‌های درسی را توضیح می‌دهد. تمام استادهای با سوادِ علوم اجتماعی تهران، شیفته‌اش بودند. یک روز اسد اما به کلاس نیامد. سابقه نداشت. فردا هم. پس فردا هم. استادها سراغش را گرفتند. رفقا پیگیرش شدند: راه افتاده بوده که بیاید دانشگاه اما در راه، غیب شده بود! چند روز بعد، اسد آمد. اما یک گوشش خوب نمی‌شنید. در خیابان، پلیس گرفته‌بودتش و هر چه خواهش کرده بود و گفته بود که مدارکش در خانه است، گوش نکرده بودند. برده‌بودندنش که رد ّ مرزش کنند. یک بی‌وجدانی هم همان‌جا توی گوشش زده بود و یک گوشش را ناکار کرده بود. هیچ‌وقت نتوانستم در چشم‌هایش نگاه کنم.

امروز، من هم مهاجرم. گیریم برای مدتی. کافی است یک بار، کسی از کنارت رد شود و حرف نه، فقط طوری نگاهت کند که یعنی: تو از ما نیستی. که نیستم! نه زبانشان را می‌دانم، نه قیافه‌ام به آنها شبیه است، نه غذایم طعم غذاهایشان را می‌دهد، نه شعرم را می‌فهمند، نه تاریخ مشترکی داریم، نه قهرمان‌هایشان را می‌شناسم، نه آرزوهای مشترکی داریم، نه رنج‌های مشترکی کشیده‌ایم. اما با این وجود، رنج ِ تحقیر کردن‌شان بیچاره ام میکند. چه برسد به اینکه هم‌زبان، هم درد، هم رنج، هم تاریخ، هم سفره و هم آرزو بوده‌باشیم.. آن وقت تحقیر شدن، دردش تا عمق استخوان می‌رود.

افغانستان، برای من، "جای دیگر" نیست. افغانستانی، "دیگری" نیست. مرزهایی که دیگران میان ما کشیده‌اند، برای من از خط ِ چروک ِ روی پیراهنم کم معناتر است. مرز، جایی است که دنیاهای ما، آرزوهای ما و فرهنگ ِ ما، متفاوت شود. بین ما و افغانستان، کدام مرز؟ کدام فرق؟ کدام دیوار؟

این روزها که از سرزمین‌ام، جان‌ام، ایران‌م، صدای نامهربانی به اسدها و شکورها را بیشتر می‌شنوم، تا اعماق وجودم حس شرمساری دارم. سرم که همیشه، در برابر هیچ غربی و شرقی فرونیفتاده، این بار به شرمساری، پایین است. من، ایرانی‌ام، اما هم‌زمان و به افتخار، آرزومند ِ هراتی بودن، قندهاری بودن، کابلی بودن، مزاری بودن.. افغانستانی بودن!

این روز‌ها هم می‌گذرد.. برای شما، برای ما، اما کاش ببخشیدمان، هم‌سفره، هم‌خون، هم‌رنج..

ایده‌نوشت‌های مهدی سلیمانیه|@raahiane
#پاره_ی_تن|#جان_ما_افغانستان|#از_رنجی_که_میبریم|#جامعه
4.5K viewsedited  20:41
باز کردن / نظر دهید
2022-04-03 01:54:34
دیار عاشقی‌هایم
ویدئویی از خشایار لهراسبی که گلچینی‌ست از شش سال تلاش بى‌وقفه او و بیش از هزار کیلومتر تصویربردارى هوایى

او نوشته است:
جاى استان‌هاى زیادى در این تصاویر خالی‌ست امیدوارم اگر عمرى بود به تدریج و در سفرهاى آتى این تصاویر را تکمیل کنم. در ضمن روستاى تاریخى ابیانه زیر مجموعه شهرستان زیباى نطنز است که متاسفانه به اشتباه کاشان نوشته شده است و بدینوسیله از مردم خونگرم و میهمان‌نواز شهرستان نطنز عذر می‌خواهم.

صدای همایون #شجریان
#موسیقی غلامرضا صادقی و اشعاری از زنده‌یاد اسحاق انور و بهمن محمدزاده
منبع
#ایران‌دوستی #میراث_فرهنگی #ایران_زیبا
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
777 views22:54
باز کردن / نظر دهید