Get Mystery Box with random crypto!

یادداشت‌های یک روانپزشک

لوگوی کانال تلگرام hafezbajoghli — یادداشت‌های یک روانپزشک ی
لوگوی کانال تلگرام hafezbajoghli — یادداشت‌های یک روانپزشک
آدرس کانال: @hafezbajoghli
دسته بندی ها: روانشناسی
زبان: فارسی
مشترکین: 4.00K
توضیحات از کانال

من روانپزشک هستم. قسمت‌هایی از كتاب‌هایی كه می‌خوانم را همرسان می‌کنم و براي‌شان پی‌نوشت می‌نويسم. تلفن تماس برای گرفتن نوبت آنلاین
09120743890
@HafezB

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 3

2022-08-22 15:39:11 هان! من به شما ابرانسان را می‌آموزانم. ابرانسان معنای زمین است. بادا که اراده‌ی شما بگوید: ابرانسان معناي زمين باد! برادران، شما را سوگند می‌دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای اَبَر زمینی سخن می‌گویند. اینان زهر پالا ی‌اند، چه خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان زندگی‌اند و خود زهر نوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان بستوه است. پس بهل تا سر خويش گيرند! روزگاري كفران خدا بزرگ ترین کفران بود. اما خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمردند. اکنون کفران زمین سهمگین ترین کفران است و اندرونه‌ی آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن.
(چنین گفت زرتشت، نیچه، آشوری)
پ.ن: نیچه معتقد است خدا مرده است و بسیاری از سخنانش کفرآمیز است. انتخاب گزینه‌هایی از کتاب به هیچ عنوان نه به معنای رد، نه به معنای قبول آن‌هاست. هدف من خوانش بدون قضاوت کتاب و آشنایی با عقاید نویسنده است.
@hafezbajoghli
853 viewsHafez, 12:39
باز کردن / نظر دهید
2022-08-22 15:34:16 اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت: «چه بسا این قدیس پیر در جنگل‌اش هنوز چيزي از آن نشنیده باشد که خدا مرده است!»

(چنین گفت زرتشت، نیچه، آشوری)

پ.ن: نیچه معتقد است خدا مرده است و بسیاری از سخنانش کفرآمیز است. انتخاب گزینه‌هایی از کتاب به هیچ عنوان نه به معنای رد، نه به معنای قبول آن‌هاست. هدف من خوانش بدون قضاوت کتاب و آشنایی با عقاید نویسنده است.
@hafezbajoghli
770 viewsHafez, edited  12:34
باز کردن / نظر دهید
2022-08-22 13:05:00 و زرتشت با مردم چنین گفت:

"من به شما اَبَرانسان را می‌آموزانم. انسان چیزیست که بر او چيره می‌باید شد.
(چنین گفت زرتشت، نیچه، آشوری)
پ.ن: "انسان چیزی است که بر او چیره می‌باید شد"
من از این به بعد اگه مراجعم بگه من تنبل شدم، بهش می‌گم "لطفا تنبل نباش"! والا! خب هیچ کس حالشو نداره به خودش سختی بده. من خودم اگه خودمو ول کنم خواب را به هر چیزی در دنیا ترجیح می‌دم. خب خودمو ول نمی‌دم! یعنی ول نمی‌کنم خب شما هم خودتونو ول ندهید یا ول نکنید!
@hafezbajoghli
795 viewsHafez, 10:05
باز کردن / نظر دهید
2022-06-23 12:28:14 من یه کشفی کردم!
این‌که اختلاف سر تقسیم ارث در فرزندان این‌قدر شایعه، علت اصلیش خود پدر و مادرها هستن. پدر و مادرهای سالمند نسبت به ادامه‌ی حیات فرزندانشون پس از مرگ حسادت می‌کنن. ناخودآگاه نمی‌خوان خیلی بچه‌ها پس از مرگشون خوش خوشان باشن و کیف زندگی‌شون رو بکنن. به همین دلیل ناخودآگاه- یا چه بسا خودآگاه- یک بی‌عدالتی‌هایی در رابطه با تقسیم اموال انجام میدن که بچه‌ها را بعد از مرگ به جون هم بندازن. پدر و مادر اون‌قدر که فکر می‌کنید در قبال فرزندانشون معصومانه رفتار نمی‌کنن.
تولستوی در جنگ و صلح خیلی خوب حسادت پرنس بالکونسکی نسبت به ازدواج و ادامه‌ی حیات و خوشبختی پسرش، پرنس آندره‌ی پس از مرگ خودش را توصیف کرده و به دلیل همین حسادت جلوی پای ازدواج پرنس آندره‌ی با ناتاشا در اواخر عمرش سنگ‌اندازی کرد.
@hafezbajoghli
155 viewsHafez, 09:28
باز کردن / نظر دهید
2022-06-22 23:10:56 چشمان پدربزرگ، متأثر بود و در آن‌ها شرارت همیشگی دیده نمی‌شد. - چیزیم نیست. فقط باهاتون نمیام. پدر با تعجب پرسید: «نمی‌آی؟! منظورت چیه نمی‌آی؟ ما بار و بندیلو بستیم، آماده‌ایم، نگاه کن؟! باید بریم. این جا دیگه جای موندن نیست.» پدربزرگ گفت: «من که نمیگم شمام بمونین. شما راه بیفتین، برین. من... خودم... می‌مونم. بیشتر شبا بهش فکر کردم. این جا خونه‌ی منه. من مال این جام. به هیچ جام نیست که تو کالیفرنیا پرتقال و انگور بالای رختخواب آدم در میآد. من نمی‌آم. این ولایت جای خوبی نیست؛ ولی ولایت خودمه. نه... شماها برین. منم می‌مونم همین جا که مال همین جام.» اهل خانواده دور پدربزرگ جمع شدند. پدر گفت: «نمی‌تونی بمونی بابابزرگ. زمینای این جا قراره بره زیر تراکتور. کی برات غذا می‌پزه؟ چه طوری می‌خوای زندگی کنی؟ تو نمی‌تونی این جا بمونی. کسی این جانباشه تر و خشکت کنه، از گرسنگی تلف میشی.» پدربزرگ فریاد زد: «لعنت بر شیطون! من یه پیرمردم؛ ولی می‌تونم از پس خودم بربیام. مگه مولی چه طوری این جا سر می کنه؟ منم می‌تونم عین اون از پس خودم بربیام. دارم بهتون میگم، من نمی‌آم، همینه که هست. اگه دلتون می‌خواد، مامان بزرگو با خودتون ببرید؛ ولی من باهاتون بیا نیستم. ختم کلام!» پدر با درماندگی گفت: «حالا، یه کم به حرف من گوش کن بابابزرگ. فقط یه دقیقه به حرفم گوش کن.» - من به حرف کسی گوش نمی‌کنم، بهت گفتم چی کار قراره بکنم....
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
70 viewsHafez, 20:10
باز کردن / نظر دهید
2022-06-22 22:54:09 [مادر] دستش را پشت یکی از جعبه‌ها که به عنوان صندلی استفاده می‌شد برد و یک صندوقچه‌ی کهنه و خاک گرفته با ترک‌هایی در گوشه‌هایش بیرون آورد. روی زمین نشست و صندوقچه را باز کرد. درونش نامه، بریده های روزنامه، عکس، یک جفت گوشواره، یک انگشتر خاتمدار طلای کوچک و یک بند ساعت که از موی سر بافته شده و تزیینات طلایی رویش داشت، بود. انگشتانش را روی نامه‌ها کشید، انگشتانش را به آرامی بر روی آن‌ها کشید و یک بریده‌ی روزنامه‌ی تاخورده را که گزارش دادگاه تام رویش بود، صاف کرد. او مدت زیادی بود که این جعبه را داشت و از آن مراقبت کرده بود. انگشتانش، ترتیب نامه ها را به هم زد و بار دیگر مرتب‌شان کرد. لب پایینش را گزید، به فکر فرو رفت و خاطره‌هایی را در ذهنش مرور کرد و سرانجام تصمیمش را گرفت. انگشتر، بند ساعت و گوشواره‌ها را برداشت وتخته‌ی زیرین صندوقچه را بیرون کشید و از زیرش یک دستبند طلا بیرون آورد. یکی از نامه‌ها را برداشت و زیورآلات را درون پاکتش ریخت. بعد صندوقچه را آرام و با احترام بست و دستش را روی آن کشید. لبانش کمی از هم باز شد و بعد بلند شد، فانوسش را برداشت و به آشپزخانه برگشت. در اجاق را برداشت و صندوقچه را به آرامی کنارذغال‌ها گذاشت. حرارت به سرعت کاغذ را به رنگ قهوه‌ای درآورد. شعله‌ای زبانه کشید و صندوقچه را در خود بلعید. در اجاق را سر جایش گذاشت و آه از نهاد آتش برخاست و صندوقچه را در میان خود گرفت.
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: تراژدی مهاجرت را بهتر از این نمیشه توصیف کرد.
@hafezbajoghli
86 viewsHafez, 19:54
باز کردن / نظر دهید
2022-06-22 22:38:20 اعضای خانواده در مهم ترین نقطه - نزدیک به کامیون - دور هم جمع شدند. دیگر خانه روحی در بدن نداشت، کشتزارها دیگر مرده بودند؛ اما این کامیون، عضوی فعال و عاملی همچنان زنده بود. کامیون قدیمی هادسون، با آن پره‌های رادیاتور خم برداشته و زخمی، با آن گریس ماسیده بر روی گویچه‌های خاک گرفته در انتهای هریک از قطعه‌های متحرک، با آن قالپاق‌های فرار کرده در حین حرکت و لایه‌ای ضخیم از خاک سرخ به جای آن‌ها، حکم آتشدان گرم کننده‌ی کانون و قلب زنده و تپنده‌ی خانواده را داشت.
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: شاه بیتش: خانه و کشتزار مرده بود و کامیون حکم قلب تپنده‌ی خانواده را داشت.
@hafezbajoghli
93 viewsHafez, 19:38
باز کردن / نظر دهید
2022-06-22 22:38:19 پدربزرگ گفت: «دو جور میشه به این قضیه نگاه کرد. بعضيا عقیده دارن که واعظا بدشگونن.» تام گفت: «این بابا میگه که دیگه واعظ نیست.» بابابزرگ دستش را به عقب و جلو در هوا تکان داد. وقتی یکی واعظ میشه، تا قیام قیامت واعظ می‌مونه. این یه چیزیه که نمیشه ازش خلاص شد.
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
92 viewsHafez, 19:38
باز کردن / نظر دهید
2022-06-22 22:38:19 لایه‌ی نازک نور پساغروب، زمین سرخ را طوری روشن کرد که ابعاد همه چیز عمق یافتند؛ به طوری که سنگ، تیرک و ساختمان، همه و همه عمق و استحکامی بیش از آن‌چه در نور آفتاب به نظر می‌رسید، به خود گرفتند و تمامی این اشیاء، موجودیت و فردیتی مضاعف یافتند. تیرک بیشتر از قبل، تیرک بود و از دل زمین محل استقرارش و از دل مزرعه‌ی محل مرزبندیش، سربرآورده بود. هرکدام از بوته ها حکم موجودی منحصربه فرد داشت، نه مجموعه‌ای در هم ریخته از محصولات و درخت ژولیده‌ی بید مجنون، به طور دقیقی خود خودش بود و آزاد و مستقل از تمام درختان بید دیگر، ایستاده بود. زمین، نوری را به آسمان دم غروب، قرض می‌داد. طرف جلوی خانه‌ی خاکستریِ رنگ نخورده، به سمت غرب، هم چون سطح ماه، نورباران شده بود. کامیون خاکستری خاک آلود، در حیاط مقابل در، در این نور با هیبتی جادویی در چشم انداز اغراق آمیز این شهر فرنگ آرمیده بود. حتا آدمیان هم در غروب دچار تغیر و ساکت می‌شدند، گویی هرکدام بخشی یا عضوی از یک انجمن ناخودآگاه بودند...
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
@hafezbajoghli
93 viewsHafez, 19:38
باز کردن / نظر دهید
2022-06-21 23:14:32 صورت گرد و لطیفش [رزا شارن] که تا همین چند ماه پیش شهوت‌انگیز و اغواگر می‌نمود، حالا دیگر هاله‌ی بارداری بر رویش پدیدار شده بود، لبخندی مستغنی و نگاهی تکامل یافته از آگاهی بر رازهای جدید زندگی بر چهره داشت و تن فربه‌اش... سینه‌ها و شکم توپر، کفل و ران‌های برآمده و خلاصه که تمام تن و بدنش متانت و جدیت یافته بود. تمامی افکار و حرکاتش متوجه نوزاد درونش بود. حالا دیگر او به خاطر بچه هم که شده، آرام و متعادل گام برمی‌داشت و تمام دنیا از چشم او آبستن بود؛ تمام فکر و ذکرش باروری و مادری کردن بود.
(خوشه‌های خشم، ستاین بک، اسکندری)
پ.ن: همین یک پاراگراف و توصیف وجنات و سکنات یک خانم باردار با این ظرافت و دقت برای اثبات نبوغ نویسنده کافیه.
@hafezbajoghli
174 viewsHafez, 20:14
باز کردن / نظر دهید